ََ رد پا . . .
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رد پا . . .


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org

امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

امروز هرچقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شه
پس صدایش کن

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آینده
ات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

آری، زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کن تا آنگونه شود!


آنتونی رابینز در شرح این جمله ارزشمند پایانی می گوید: ذهن ما بهترین دوست ماست و ما را به کارهایی هدایت می کند که حس می کند به نفع ماست. اگر آمال و آرزوهایی که دوست دارید را در ذهن خود تجسم کنید ذهن پرقدرت ما این طور احساس می کند که با بدست آوردن آن آرزو به شادی می رسیم، در نتیجه ما را واردار می کند تا به موارد دوست داشتنی خود دست یابیم تا از این راه ارباش را خشنود سازد. به طوری که همانند آهن ربایی پر قدرت عمل کرده و موارد مورد نیاز برای رسیدن به زندگی دوست داشتنی را هویدا می سازد و جالب اینجاست که این عوامل از قبل در اطراف ما وجود داشتند ولی چون ذهنمان حس نکرده بود که ما به چه چیز علاقه مندیم به همین خاطر نمی توانستیم عوامل رسیدن به زندگی دوست داشتنی را مشاهده کنیم. پس بهتر است زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کنی تا آنگونه شود ...

 


نوشته شده در دوشنبه 91/12/7ساعت 12:14 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در یکشنبه 91/9/26ساعت 7:32 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در یکشنبه 91/9/26ساعت 7:31 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |


حکایـت جـاری مـن، تـو، او

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود !

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید !

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت

روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛ کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!

من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او ؛
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن اوست ...


نوشته شده در شنبه 91/9/25ساعت 3:38 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |


وصیت نامه ای جالب منسوب به "وحشی بافقی"


روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مـــی انـــگور کنیــــد

مزد غـسـال مــرا سیــــر شـــرابــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مـــــــزارم مــگــذاریــد بـیــاید واعــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حـــافـــظ

جای تلقــیـن به بــالای سرم دف بـــزنیــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیــد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبــرم بنویـسیــد وفـــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت



نوشته شده در سه شنبه 91/9/7ساعت 4:46 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

 


برای یک بار پریدن ، هزار هزار بار فرو افتادم...

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی
چطور انتظار داری کسی دیگه‌ای برات راز نگهداره...


هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد...


نوشته شده در سه شنبه 91/8/30ساعت 10:1 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

حالاکه خواب رفته دلم بی صدا برو،

آرام رد شو از من وبی اعتنا برو...

این بار حرفهای دل من نگفتنی ست،

این بار نپرس چرا و کجا؟! برو...

از نو تمام خاطره ها را مرور کن،

اصلا نیا به قلب من از ابتدا برو...

اصلا خیال کن که دلت جای دیگری ست،

اصلا خیال کن که ندیدی مرا، برو...

بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند،

در را ببند پشت سرت بی صدا برو... 


نوشته شده در دوشنبه 91/3/8ساعت 6:31 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

انسان نقطه ای است بین دو بینهایت،

 

 بینهایت لجن و بینهایت فرشته،

 

              بنگر به طرف کدام یک میروی...


نوشته شده در دوشنبه 91/2/18ساعت 11:6 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

وفاداری؟ خدا بیامرزتش...

صداقت؟ یادش بخیر...

غیرت؟ به احترامش یک دقیقه سکوت..

معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد....

واقعا به کجا چنین شتابان؟


نوشته شده در یکشنبه 91/2/17ساعت 5:21 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

 

وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند،

وقتی خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است،

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است،

وقتی گریستم گفتند بهانه است،

وقتی خندیدم گفتند دیوانه است،

دنیا را نگه دارید... میخواهم پیاده شوم...


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/13ساعت 11:26 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak