رد پا . . .
امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن
امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش
امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن
امروز هرچقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است
امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آیندهات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی...
آری، زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کن تا آنگونه شود!
آنتونی رابینز در شرح این جمله ارزشمند پایانی می گوید: ذهن ما بهترین دوست ماست و ما را به کارهایی هدایت می کند که حس می کند به نفع ماست. اگر آمال و آرزوهایی که دوست دارید را در ذهن خود تجسم کنید ذهن پرقدرت ما این طور احساس می کند که با بدست آوردن آن آرزو به شادی می رسیم، در نتیجه ما را واردار می کند تا به موارد دوست داشتنی خود دست یابیم تا از این راه ارباش را خشنود سازد. به طوری که همانند آهن ربایی پر قدرت عمل کرده و موارد مورد نیاز برای رسیدن به زندگی دوست داشتنی را هویدا می سازد و جالب اینجاست که این عوامل از قبل در اطراف ما وجود داشتند ولی چون ذهنمان حس نکرده بود که ما به چه چیز علاقه مندیم به همین خاطر نمی توانستیم عوامل رسیدن به زندگی دوست داشتنی را مشاهده کنیم. پس بهتر است زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کنی تا آنگونه شود ...
حکایـت جـاری مـن، تـو، او
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود !
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید !
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛ کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟
هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او ؛
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن اوست ...
وصیت نامه ای جالب منسوب به "وحشی بافقی"
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مـــی انـــگور کنیــــد
مزد غـسـال مــرا سیــــر شـــرابــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مـــــــزارم مــگــذاریــد بـیــاید واعــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حـــافـــظ
جای تلقــیـن به بــالای سرم دف بـــزنیــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیــد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبــرم بنویـسیــد وفـــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
چطور انتظار داری کسی دیگهای برات راز نگهداره...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد...
حالاکه خواب رفته دلم بی صدا برو،
آرام رد شو از من وبی اعتنا برو...
این بار حرفهای دل من نگفتنی ست،
این بار نپرس چرا و کجا؟! برو...
از نو تمام خاطره ها را مرور کن،
اصلا نیا به قلب من از ابتدا برو...
اصلا خیال کن که دلت جای دیگری ست،
اصلا خیال کن که ندیدی مرا، برو...
بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند،
در را ببند پشت سرت بی صدا برو...
انسان نقطه ای است بین دو بینهایت،
بینهایت لجن و بینهایت فرشته،
بنگر به طرف کدام یک میروی...
وفاداری؟ خدا بیامرزتش...
صداقت؟ یادش بخیر...
غیرت؟ به احترامش یک دقیقه سکوت..
معرفت؟ یابنده پاداش میگیرد....
واقعا به کجا چنین شتابان؟
وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند،
وقتی خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است،
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است،
وقتی گریستم گفتند بهانه است،
وقتی خندیدم گفتند دیوانه است،
دنیا را نگه دارید... میخواهم پیاده شوم...
Design By : Pichak |