ََ داستانی کوچک برای دلی بزرگ - رد پا . . .
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رد پا . . .


در یک روز بزرگ مرد بزرگ روی پل بزرگی ایستاده بود و سینه به دیوار بزرگ پل بزرگ داده بود . نگران ، نگران از تنهایی بزرگ ؛ صدایی کوچک ، سکوت بزرگ او را در هم شکست ؛ پسر کوچکی قناری کوچکی به او داد و پسر کوچک رفت و تنها گفت : آب و غذای قناری کوچک فراموش نشود ، فصل آواز بزرگ قناری نزدیک است . مرد بزرگ چمدان بزرگش و قفس کوچک قناری را بر داشت و دریک خیابان بزرک قدم گذاشت . در کوچک خان? بزرگ خویش را باز کرد ؛ قفس کوچک را روی میز بزرگی گذاشت ؛ مرد بزرگ رو به روی قناری کوچک نشست و از قناری کوچک قطعه ای کوچک خواست ؛ آخر زندگی مرد بزرگ ناگهان کوچک شده بود ، رو به خاموشی بزرگی بود . قناری کوچک همچنان در سکوتی بزرگ و مرد در زمانی کوچک . مرد بزرگ به قناری کوچک گفت: از من گریستن بر نمی آید اما التماس کردن می دانم مرد بزرگ کوچک شد و التماس کرد ؛ التماسی بزرگ برای قطعه ای کوچک . قناری کوچک مثل عکس یک قناری مرده در قاب کوچک قفس بود ، با غمی بزرگ ... مرد بزرگ نعر? بزرگی کشید ( بخوان ، بخوان ! ای پرند? بی ترحم وگر نه تکه تکه ات می کنم ) و مرد بزرگ دست بزرگش را روی قلب کوچکش گذاشت . قلب کوچک مرد بزرگ در  زیر سکوت بزرگ قناری کوچک پیر شد . قلب کوچک مرد بزرگ در آستان? ایستادن بود قفس خالی ، قناری مرده و یک سرزمین پر از قناریهای کوچک با دردهای بزرگ و مردان بزرگ با قلبهای کوچک . فصل خواندن قناریهاست  .... قناریهای کوچک آنچنان بزرگ می خوانند که هیچ بوی تند عطری آنطور در یک فضای کوچک نمی پیچد .............

نوشته شده در دوشنبه 88/4/22ساعت 5:21 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |


Design By : Pichak