ََ تیر 1388 - رد پا . . .
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رد پا . . .

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!


نوشته شده در سه شنبه 88/4/9ساعت 6:11 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

عشقولانه و فانتزی

نقاشیهای عاشقانه Pix2Pix2Pix.blogspot.com عکسهای عاشقانه

برای دیدن ادامه ی عکسها روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/4/8ساعت 6:42 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

منبع:www.shabash.blogfa.com

شنیدم که: چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ، تنها نشیند به موجی

رَود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 

شب مرگ از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ ، غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی زآغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد


نوشته شده در دوشنبه 88/4/8ساعت 6:10 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

عکس های جالب

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/4/8ساعت 6:7 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/4/8ساعت 5:44 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

 

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/7ساعت 7:8 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم
تنها باید خاطرات شیرین را به یاد سپرد
و لغزشهای گذشته را توشه راه خرد سازیم
نمی توانیم آینده را پیش بینی کنیم
تنها باید امیدوار باشیم
و خواهان بهترین و هر آنچه نیکوست
و باور کنیم که چنین خواهد شد
می توان روزی را زندگی کرد
دم را غنیمت شمریم
و همواره در جستجو, تا بهتر و نیکوتر باشیم

we cannot change the past
we just need to keep
the good memories
and acquire wisdom
from the mistakes we,ve made
we cannot predict the future
we just need to hope and pray
for the best and what is right
and belive that,s how it will be
we can live a day at a time
enjoyeing the present
and always seeking to become
a more loving and better person


نوشته شده در یکشنبه 88/4/7ساعت 11:32 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

شعر فوق زیبا از فریدون مشیری با نام کوچه

منبع:www.shabash.blogfa.com

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


نوشته شده در یکشنبه 88/4/7ساعت 11:21 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

چون بهار زندگی هامان گذشت


فصل گرم بچگی هامان گذشت

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/4/7ساعت 11:7 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

گاه کبوتران آسمان برای پیوند با زمین به کنار دریا می آیند.

صدای آرام و دلنواز امواج دریا به گوش می رسد.............

اگر تمام درهای آسمان بسته شود ولی درهای زمین باز است.

چون خودم عاشق دریا هستم یه سری عکس و مطلب از دریا اینجا گذاشتم که

برای دیدن ادامه ی عکسها و مطالب می تونید روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/4/1ساعت 4:31 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      

Design By : Pichak