ََ فاطمه - رد پا . . .
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رد پا . . .

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.)) زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرامی آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید....


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 10:18 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.

فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت ، قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ، فقط 5 دلار ..
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

 جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود

که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد،

ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد : برادر کوچک من ، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط
معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است،
بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب ،
فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،
فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ؛ "دکتر آرمسترانگ" فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی ، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم ، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود ،

 می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار!


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:48 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
ایا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
 هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
 ایا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
 گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد
 همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
 راهی پیموده نشد
ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
 انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
 و جا پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:45 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

اسلحه، میکروفن تروریست است.

لاشخوری که نتوانسته بود مجوز نبش قبر بگیرد از گرسنگی مرد.

پول، زبان رایج مردم دنیاست، نوع واحد پول لهجه آنهاست.

نگرانی، خلاء گرانی ها را برای ما پر می کند.

گاهاً برداشت های شخصی، از برداشت های بیت المال گران تر تمام می شود.

برای احساس زیبایی، باید احساس زیبایی داشت.

اندیشیدن، ما را با اندیشه ها آشتی می دهد.

این زندگی کردن است که چگونه مردن را به ما می آموزد.

لذت تنهایی را در تن ها ندیدم.

برای رسیدن به خوشبختی، چه بدبختیهایی را تحمل می کنیم.

آشنایی ها چقدر بوی کهنگی می دهند.

زیباترین قاب ها، شکستگی چهره آدمی را پنهان نمی کند.

زنان در تأخیر شوهرانشان بیشتر نگران خودشانند.

وقتی آدمیان به گور پدرانشان خندیدند، قبرستانها پارک شد.

موعظه ها، مردم را از مرده می ترساند. آدمی تا نمیرد از مردن نمی ترسد.

خدایا! آنان را که ما را از تو می ترسانند ببخش.ما ترا بسیار دوست داریم.

شاید افزایش جمعیت و مشکلات زندگی کاری کند که در آینده بسیاری از مردم تمام طول عمر خود را در مرحله اسپرم بگذرانند.

به پاره نانی عشق می ورزیم، آنکه آخرش ما را پاره می کند.

جامعه دریایی است که برای شناکردن باید بر امواج آن سوار شد.

بالا رفتن سن ازدواج بعید نیست دوران بلوغ را طولانی کند.

برای زندگی کردن همیشه دیر است و برای مردن همیشه زود.

باید عادت کنیم که عادت نکنیم.

این ضعف قانون نیست، که هم کلاه گذاشتن جرم است هم کلاهبرداری!

برای انتخاب شدن کافی است تنها یک نفر انگیزه داشته باشد چون نیمی ازمردم از روی غریزه رأی می دهند.

بعضی ها هنگام انتخابات، به جای« ستاد انتخاباتی»، « تعویض روغنی» باز می کنند.

بشر همان انسان حقوق بگیر است که خیلی جاها حقوقش راکف دستش می گذارند.

اگر جوانمرگ شدن نبود، آدم ها مجبور می شدند تمام دوران محکومیت زندگیشان را سپری کنند.

همه پیوندها با زندگی، تنها فرصتی است برای تجربه بریدن.

« مواد 15 و19 ویترین مطالبات قومی در قانون اساسی» لطفا به مواد درون ویترین دست نزنید.

بلبل هم در صورت داشتن شرایط می تواند مثل کلاغ مجوز آواز بگیرد، قانون برای همه یکسان است.

در بعضی دانشگاهها، کلاس درس مستحب،امتحان مکروه، تقلب مباح، غذاحرام وشهریه واجب است.

خوردن گوجه فرنگی، حمایت از فرنگ است، پس مرگ بر اجنبی.

بعضی ها از دانشگاه خارج مدرک می گیرند و برخی ها از خارج از دانشگاه.


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:41 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:40 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم

اگر می خواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخون .


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:37 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

تست هوش باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد (آسانی سوالات شما را گول نزند !!!).
1- بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟
2- اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟
3- من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟
4- عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟
5- مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟
6- اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟
7- فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟
8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟
9- حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟
10- اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش
7تا و بیشتر دانش اموز دبستان
6 تا دانش اموز دبیرستان
5 تا دانشجو
2-3 استاد دانشگاه
1 مدیران ارشد . . . . .
پاسخ تست ها
1- تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند
2- یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1/5 و بعدی را در ساعت 2 می خورید)
3- ساعت کوکی نمیتواند شب و روز را تشخیص دهد پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ میزند که
ساعت 9 شب است
4- حاصل 70 است ( تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است)
5- او 9 گوسفند خواهد داشت
6- کبریت
7- سفید چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در نوک قطب جنوب باشد
8- همان2 سیب
9- هیچ( حضرت نوح بود نه حضرت موسی)
10- خوب خودتونید دیگه( نام خودتان)   


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:32 صبح توسط فاطمه نظرات ( ) |

 

خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی.وقتی لبخند می زنی و توی دل گریانی . وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند . وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد . وقتی فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود . وقتی تمام درها به رویت بسته است... آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که: « ای خدای بزرگ دوستت دارم!» و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.


نوشته شده در یکشنبه 88/5/11ساعت 8:27 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

جهان ما بر پایه چهار نیرو یا بر هم کنش استوار است:نیروی گرانشی، نیروی الکترو مغناطیسی، نیروی قوی هسته ای و نیروی ضعیف هسته ای.عامل وقوع این بر هم کنشها گروهی از ذرات به نام بوزونهای پایه هستندکه در بین ذرات تشکیل دهنده مواد مبادله می شوند.
فیزیکدانها در تلاش هستند که نشان دهند که این چهار نیرو در واقع از یک نیروی بنیادی سرچشمه می گیرد.
?- نیروی قوی هسته ای
می دانیم که درون هسته اتم پروتونهای باردار ونوترونهای بدون بار وجود دارند که به آنها نوکلئونهای هسته می گوییم. قطر(diameter ) آنها بسیار کوچک است. این ذره ها با نیروی هسته ای بسیار قوی به یکدیگر متصلند این نیروها فقط در ابعاد هسته ای وجود دارند یعنی کوتاه بردند. وقتی فاصله ذرات از هم زیاد شود نیروی هسته ای کاهش می یابد.

?- نیروی الکترومغناطیسی
اکثر نیروهای مورد استفاده در زندگی از نوع نیروهای الکترو مغناطیسی هستند. همانطور که در شکل زیر دیده می شود بین دو بار همنام نیروی الکتریکی دافعه و بین دو بار غیر همنام نیروی الکتریکی جاذبه بوجود می آید که بنا بر قانون کولن اندازه این نیروها F با حاصلضرب بارها q رابطه مستقیم و با مجذور فاصله انها r رابطه عکس دارد.

?-نیروی ضعیف هسته ای
نیروی ضعیف هسته ای تنها در واکنش های هسته ای وجود دارد مانند واکنش فوق که در اثر برخورد یک نوترینو به یک هسته پرتو B (الکترون منفی) تولید می شود

?-نیروی گرانشی
که همان قانون گرانش نیوتن است F=GmM/r2

تعریف نیروی گرانشی :

این نیرو بر اجسام واقع در میدان گرانشی وارد می شود و از پتانسیل گرانشی ناشی می گردد که یک نیروی پایستاری می باشد و عامل حرکت سقوط آزاد اجسام و همچنین حرکت پرتابی و نیز یک نیروی جاذبه ای بین اجرام مختلف می باشد. بنابراین ، نیروی گرانش عبارتست از حاصلضرب جرم جسم در شتاب جاذبه ناشی از گرانشی.

دید کلی :
پدیده طبیعی سقوط آزاد اجسام در اثر گرانشی ، گردش اجرام آسمانی در مدارات ویژه خودشان ، حرکت ماه دور زمین و آیا تا به حال این سوال را از خود پرسیدید که :

چرا اجسام بر روی سطح زمین سقوط می کند و از آن دور نمی شود؟
چرا زمین در مدار مشخصی حول خورشید می گردد؟ و هزاران پدیده دیگر.
قانون جهانی گرانش :
این قانون از قوانین بنیادی فیزیک است که کشف و فرمولبندی شد. اگر چیزی را رها کنید سقوط می کند. چون سرعت اجسام در ضمن سقوط تغییر می کند، باید نیرویی بر آن وارد شود. این نیرو که نیوتن اولین بار در اثر سقوط سیبی از درخت آنرا کشف نمود، قانون گرانش نام دارد که نیوتن آنرا یک نیرویی بنیادی در جهان دانست و آنرا نیرویی بین اجسام مختلف معرفی کرد که توسط رابطه F=GmM/r2 داده می شود که در آن G ثابت جهانی گرانش m و M جرم اجسام و r فاصله اجسام از همدیگر می باشد.

نیروی وزن :
نیروی وزن را می توان با ترازوی فنری خنثی کرد. وزن یک ویژگی اجسام نیست ، بلکه مقدار آن با حمل جسم تغییر می کند. به عنوان مثال اگر وزن شخصی در قطب شمال 712N باشد، وزن او در استوا 708.5N خواهد بود. اگر وزن همان شخص بر روی کره ماه اندازه گیری شود، ترازو عدد 120N را نشان خواهد داد.

هرچه شتاب ناشی از گرانش کمتر باشد وزن هم کمتر است. در واقع ، وزن مستقیما با شتاب ناشی از گرانشی متناسب است. بدیهی است که نیروی وزن به عامل دیگری هم بستگی دارد، زیرا وزن اجسام در مکانهای معین نیز متفاوت است و آن کمیت مقدار ماده موجود (جرم جسم) می باشد.

آزمایش ساده :
اگر شما 10 کیلوگرم شکر بخرید تصور می رود که 10 نیوتن باشد. اگر شکر را به کره ماه منتقل کنید. در آنجا نیز وزن کیسه شکر 10 کیلویی ، دو برابر وزن کیسه شکر 5 کیلویی است. مقدار شکر (جرم شکر) در جاهای مختلف تغییر نمی کند و وزن آن با جرم متناسب است. در حالت کلی نیروی وزن هم با جرم و هم با شتاب ناشی از گرانش متناسب می باشد. به عبارتی W=mg که در آن w وزن ، m جرم و g شتاب جاذبه گرانشی می باشد. این شتاب جاذبه در میادین مختلف گرانشی (شتاب گرانشی کرات مختلف) مقادیر متفاوتی دارد.

پتانسیل گرانشی منشا نیروی گرانشی :
شبیه مبحث الکتریسیته برای نیروهای پایستار که نیروی گرانش نیز از این نوع می باشد یک پتانسیلی وجود دارد. میدان گرانشی نیز از این پتانسیل گرانشی ناشی می شود. بر این اساس ، نیروی گرانشی عبارتست از تغییرات مکانی پتانسیل گرانشی با علامت منفی. یعنی V=GmM/r?F=-?V?F=GmM/r2

نحوه اندازه گیری نیروی وزن :
از وسایلی که در اندازه گیری نیروی وزن به کار می رود، ترازوی فنری می باشد که از طریق سنجش نیروی کشانی فنر به اندازه گیری نیروی وزن دست می یابیم برای اندازه گیری نیروی وزن ترازوهای مختلفی از جمله ترازوی دوکفه ای ، ترازوی اهرمی ، ترازوی دیجیتالی و غیره استفاده می شود. این ترازوها در اندازه گیری نیروی وزن دقت های متفاوتی بر حسب مکانیزم اندازه گیریشان دارند.

نوشته شده در شنبه 88/5/10ساعت 7:42 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را مشاهده بفرمائید
سوال ها:

?. دریا را با کدام یک از ویژگی های زیر تشریح می کنید؟
آبی تیره، شفاف، سبز، گل‌آلود

?. کدام یک از اشکال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث

3- فرض کنید در راهرویی راه می روید . دو در می بینید . یکی در 5 قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو . هر دو در باز هستند . کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است. آیا آن را بر می دارید ؟

4- رنگهای روبرو را به ترتیب اولویتی که برایتان دارند بگویید . قرمز , آبی , سبز ,سیاه و سفید

?. دوست دارید در کدام قسمت کوه باشید؟

6- در ذهنتان اسب چه رنگی است ؟
قهوه‌ای، سیاه یا سفید

7- توفانی در راه است . کدامیک را انتخاب می کنید: یک اسب یا یک خانه ؟

برای دیدن پاسخ ها روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/5/10ساعت 7:36 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak